تقدیم به تو که عاشقانه دوستت دارم
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدومهر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای منانگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردمخودم هم که نباشم باز می دومکوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشودهمین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمدکوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهنهوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشنسرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردمکف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بوداما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبودتوی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنمو چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدومترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهامولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدمبالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی کهقبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفتهباران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودمانتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهامبرگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتندپایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدمجایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود وروبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفتزنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه،با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جاییکه ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیدهچند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسیدچترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفتمرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتادو من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفتو مرد پشت سر او با چترآنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتمکف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم وباز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتمانگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدمکه بایستد ولی نه کسی بود و نه صداییزانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1389 - 11:44:22 AM