چشمان تو
..............چند نقطه چین،یک نفس عمیق و حالا یک دقیقه سکوت به احترام لحظه از تو نوشتنبهونه امروز نوشتن تسکین است. تسکین یک قلب شکسته؛ این طورینگاهم نکن منظورم تو نیستی، خودم را میگویمیادت میآید؟ آنوقت ها هر وقت دلم می گرفتزیباییت را به توصیف می نشستم و آرام میشدمتو میگفتی:� خب ؟؟؟؟؟؟ اگه میخوای بری تو حس برو که کار دارم� ایمن به فدای ؟؟؟؟؟ گفتن هایت که مدتهاست آن را هم از من دریغ میکنی وبعد من در خلسه عجیبی فرو می رفتم و ساعتها برایت می نوشتمغافل از اینکه تو به تدریج بزرگ می شوی و دیگر مرا در کنارت نمی بینینه، اشتباه نشود، تو همیشه بزرگ بودهای ، من فقط اول بار شناختمتآن روزی که من سیارهی زیبای درونت را کشف کردم هنوز هیچ نلسکوپی اختراع نشده بوداز امروز وصفت می کنم تا به همه بفهمانم که چه معشوقی دارماگر بتوانم ، که نمی توانم.ترسی از رقیب ندارم.عمیقا باور دارم که کسیمانند من تو را دوست نداشته و نخواهد داشت و تو با من چه کردی که با دیگری کنیحال که می خواهم از چشمانت بنویسم رنگش را به خاطر نمی آورمیه عمره دوره چشمات گشتم،بارها اقیانوس بی پایان آن دو نی نی معصومرا پیموده ام و بارها در آن غرق گشته ام ولی بازهم نفهمیدمکه اون چشما چه رنگه،زیاد هم عجیب نیست این رنگ چشمت نبودکه مرا دربند کرد آتشی بود که از دیدگانت پر کشید، به قول خودت جادوی چشمانباز هم برایت مینویسم ولی امروز دیگر کافیست آسوده تر از سطر های نخست
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1389 - 8:43:24 AM